قدیس

رفتم در بیابان تا به دور از همه نامت را فریاد کشم. از چادر خیلی فاصله گرفتم. دوبار فریاد زدم و بعد نشستم.صدای برخورد پا و سنگی منو متوجه حضور کسی کرد. -عاشق شدی؟ چه حس بدی بود! -دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را...

سلول دو رو!

نترس از چاقو ی در دستانم!

گفت باید تمام وجودت بخواهدش,تا بدستش بیاوری!

دارم میگردم ببینم کدام سلول نامرد با دورویی اش چوب لای چرخم میکند؟

گفتم که,

 نترس!نمیکشمش.

فقط

تهدیدش میکنم...